LOVE lorn girle & H E L L BOY
درباره وبلاگ


حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ... دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت ... حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ... زخم داشت و ننالید... گریه کرد ؛ اما اشک نریخت ... حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست ! حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود ... !

پيوندها
*"عشـــــــق و جنــــــــون"*
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان H E L L BOY و آدرس sajjadkati.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 483
بازدید کل : 75189
تعداد مطالب : 140
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


log
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
نويسندگان
Sajjadkation

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : Sajjadkation

چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن...
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰
متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰
متری هدیه گرفت !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن !!!

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : Sajjadkation

چگونه می‌توان با یک فشارسنج ارتفاع یک آسمان‌خراش را محاسبه کرد؟

*پاسخ یک دانشجو*: " یک نخ بلند به گردن فشارسنج می‌بندیم و آن را از سقف
ساختمان به سمت زمین می‌فرستیم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع
آسمان‌خراش خواهد بود.

این پاسخ ابتکاری چنان استاد را خشمگین کرد که دانشجو را رد کرد.

دانشجو با پافشاری بر اینکه پاسخش درست است به نتیجه امتحان اعتراض کرد.
دانشگاه یک داور مستقل را برای تصمیم درباره این موضوع تعیین کرد.

داور دانشجو را خواست و به او شش دقیقه وقت داد تا راه حل مسئله را به طور
شفاهی بیان کند تا معلوم شود که با اصول اولیه فیزیک آشنایی دارد. دانشجو پنج
دقیقه غرق تفکر ساکت نشست. داور به او یادآوری کرد که وقتش درحال اتمام است.
دانشجو پاسخ داد که چندین پاسخ مناسب دارد اما تردید دارد کدام را بگوید.

*وقتی به او اخطار کردند عجله کند چنین پاسخ داد:*

"اول اینکه می‌توان فشارسنج را برد روی سقف آسمان‌خراش، آنرا از لبه ساختمان
پائین انداخت و مدت زمان رسیدن آن به زمین را اندازه گرفت. ارتفاع ساختمان
مساوی یک دوم g ضربدر t به توان دو خواهد بود. اما بیچاره فشارسنج ."

"یا اگر هوا آفتابی باشد می‌توان فشارسنج را عمودی بر زمین گذاشت و طول سایه‌اش
را اندازه گرفت. بعد طول سایه آسمان‌خراش را اندازه گرفت و سپس با یک تناسب
ساده ارتفاع آسمان‌خراش را بدست آورد ."

"اما اگر بخواهیم خیلی علمی باشیم، می‌توان یک تکه نخ کوتاه به فشارسنج بست و
آنرا مثل یک پاندول به نوسان درآورد، نخست در سطح زمین وسپس روی سقف
آسمان‌خراش. ارتفاع را از اختلاف نیروی جاذبه می‌توان محاسبه کرد : T = 2 pi
sqrt(l / g) ."

"یا اگر آسمان‌خراش پله اضطراری داشته باشد، می‌توان ارتفاع ساختمان را با
بارومتر اندازه زد و بعد آنها را با هم جمع کرد."

"البته اگر خیلی گیر و اصولگرا باشید می‌توان از فشارسنج برای اندازه‌گیری فشار
هوا در سقف و روی زمین استفاده کرد و اختلاف آن برحسب میلی‌بار را به فوت تبدیل
کرد تا ارتفاع ساختمان بدست آید."

"ولی چون همیشه ما را تشویق می‌کنند که استقلال ذهنی را تمرین کنیم و از
روش‌های عملی استفاده کنیم، بدون شک بهترین روش آنست که در اتاق سرایدار را
بزنیم و به او بگوییم: اگر ارتفاع این ساختمان را به من بگویی یک فشارسنج نو و
زیبا به تو می‌دهم."


این دانشجو کسی نبود جز *نیلز بور*، تنها دانمارکی که موفق شد جایزه نوبل در
رشته فیزیک را دریافت کند.

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : Sajjadkation

پسرم! گروهی، اگر احترامشان کنی تو را نادان می دانند و اگر بی محلیشان کنی از گزندشان بی امانی. پس در احترام، اندازه نگهدار.

پسرم! سخت ترین کار عالم محکوم کردن یک احمق است. پس خون خودت را کثیف نکن. ضمنا چرچیل هیچگونه نسبتی با طایفه ما ندارد. بچه هایش یکوقت ادعای ارث نکنند.

پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد، دوستی مکن.

پسرم! دوستانت را با یک لیوان آب خوردن امتحان کن! آب را به دستشان بده تا بنوشند! بعد بگو تا دروغ بگویند! اگر عین آب خوردن دروغ گفتند از آنان بپرهیز ...

پسرم! در پیاده رو که راه می روی، از کنار برو. ملت می خواهند از کنارت رد شوند.

پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند، تو برای شفایشان گریه کن.

پسرم! خود را وابسته به هیچ دسته ای مدان. چون پس فردا گندش درمی آید و حالا خر بیار و معرکه بارکن.

پسرم! اگر به ناچار به جریانی متمایل شدی، جایی برای نفس کشیدن خود و رقیبت بگذار. نه او را چنان به زمین بکوب و نه خود را چنان بالاببر. دیرزمانی نیست که جایتان عوض شود.

پسرم! در تاکسی با تلفن همراه بلندبلند صحبت نکن.

هان ای پسر! اهل هنر را احترام کن. اما مواضع سیاسی ات را با کسی مسنج و کسی را به خاطر مواضعش مرنجان.

پسرم! هیچ گاه دنبال به کرسی نشاندن حرفت مباش و همه جا سر هر صحبتی را بازمکن. بگذار تو را نادان بدانند.

پسرم! اگر برای دختر یا پسری پیش تو برای تحقیق آمدند و تو چیزی می دانستی رک و راست بگو هر آنچه که می دانی. به فکر بدبختی دختر و پسر مردم باش.

پسرم! اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت می کشاند.

پسرم! پیش از استخدام در اداره های دولتی، آی سی دی ال را و حداقل پاور پوینت را فرا بگیر.

پسرم! اگر در اداره ای استخدام شدی هرچه دستمال از جیب هایت داری دور بریز. آب بینی ات را با پیراهن تمیز کنی بهتر است تا کسی دستمال در دستت ببیند.

پسرم! اساتید را محترم بشمار! اگر توانستی دستشان را ببوس اگر نه، خود دانی.

پسرم! در ضمن، به هر کسی بی خودی لقب استاد عنایت مکن. استاد باید خودش بیاید، زورکی که نیست.

پسرم! از فیلم های تکراری رنجیده خاطر مشو! حتما حکمتی در آن است.

پسرم! بلوتوث تلفن همراهت را خاموش نگهدار، مگر در مواقع ضروری.

هان ای پسر! اگر کسی گفت اسفندیار را می شناسی خودت را به نفهمی بزن.

پسرم! هر روز از همکارانت در اداره عمیقا خداحافظی کن. کسی نمی داند آیا فردا در همان اداره باشی یا نه. اداره در همان شهر باشد یا نه. شهر در … ولش کن پسرم.

پسرم! دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز، ادب را از مادرت.

پسرم! می دانم الان داری حسرت دیدار مرا می خوری. یالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بیا بقیه وصیت را بخوان.

پسرم! پیامک های عیدنوروزت را همین الان بفرست چون آینده نگری خوب چیزیه.

هان ای پسر! خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو، اگر رفتی از مملکتت.

پسرم! گوجه را از نارمک بخر، شنیده ام ارزان است.

پسرم! هیچ گاه از دانشگاه های هاروارد، ماساچوست و بوستون مدرک نگیر. برایت حرف در میارن. مگه آزاد رودهن چشه؟

پسرم! نامزد انتخابات شدی، اول یا داماد لُرها شو یا تُرک ها که تو را در انتخابات تنها نگذارند.

هان ای پسر! خسته شدی؟ … از ساعت چند داری وصیت می خونی؟ … کی خسته است؟ … خودت نقطه چین ها رو پر کن.

پسرم! شماره حساب هدفمندی یارانه ها، رمزگذاری شده در صندوقچه مرحوم آقابزرگ توی اتاق پشتی است.

پسرم! شهر ما خانه ما! … نه نه نه! نمی خواد عزیزم. شهرشون خونه خودشون. اول اتاقت رو از این ریخت در بیار.

هان ای پسر! به اقوام و ملل جهان هرگز حسادت مکن چون عنقریب است که تو هم جهانی شوی.

فرزندم! هیچ کس تنها نیست.

پسرم! راه تو را می خواند. اما تو باور مکن.

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 22:0 :: نويسنده : Sajjadkation

یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه - مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم. پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت. بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم. زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگوزن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم غول میپرسه درس هم خوندین؟ زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم غول میپرسه چند سالتونه؟ زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ متاسفم براتون

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 21:57 :: نويسنده : Sajjadkation

خرگوش می ره تو جنگل روباه رو می بینه داره تریاک می کشه
می گه اقا روباه این چه کاریه پاشو بدوییم شاد باشیم می رن تا می رسن
به گرگه می بینن داره حشیش می کشه
خرگوش می گه اقا گرگه این چه کاریه پاشو شاد باشیم بدوییم گرگم پا می شه
می رن 3تایی می رسن به شیره می بینن داره تزریق می کنه
خرگوش می گه اقا شیره این چه کاریه پاشو بدوییم ورزش کنیم شاد باشیم
شیره می پره می خورد ش!
گرگ و روباه می گن چرا خوردیش؟ این که حرف بدی نزد!
شیره می گه نه بابا این پدر سوخته هرروز اکس می زنه می یاد مارو می دوونه

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 21:47 :: نويسنده : Sajjadkation

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :
۱-
مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲-
یک عنصر اصلی باران اسیدی است
۳-
وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است
۴-
استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵-
باعث فرسایش اجسام می شود
۶-
حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.
۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است
عنوان پروژه دانشجوی فوق بود : ما چقدر زود باور هستیم

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : Sajjadkation

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین معروف شد.

 
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : Sajjadkation

یک
روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد
متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود
                                    " نامه ای به خدا "                                           
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود  
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی
می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که 100 دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی
بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو
نفر ازدوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم
بخرم.هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش
نشان داد, نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند
دلاری روی میز گذاشتند
در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند
عید به پایان رسید و
چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره
پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند
مضمون نامه چنین بود
خدای عزیزم: چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم بالطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم
بگذرانیم , من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند.


 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 20:17 :: نويسنده : Sajjadkation

می دونم همچین چیزی غیر ممکنه اما یه جورایی با زورم که شده تصور کنید دو تا ذکور رفتن بهشت :
هر روز که همدیگرو می بینن شروع می کنن به خالی بستن :
و میگن.........
اولی: بابا اینجا چقدر اروپاست !! البته من زیادخارج نبودم, یه 10_20 مرتبه بیشتر نرفتم, ولی تقریبا همین جوری بود .
دومی : آره خوب ... به خصوص اینجایی که من هستم , یه کافی شاپ داره که غروبا حوریای خوشگل میان اونجا .... 
من اصلا تو نخشون نیستما ! خودشون هی شماره میدن (!!!)
_ ای بابا کار من دیگه از این جور چیزا گذشته ... دیروز فکر میکنی کی رو دیدم ؟؟ 
296 امین دوست دختری که تو زمین داشتم ! کلی براشمایه گذاشته بودم ... نامرد یه خواستگار پولدارتر داشت , به خاطر اون منو ول کرد ! دیروز دم در بهشت چند نفر بهش گیر داده بودن ... اول که بهش می گفتن آرایش ات رو پاک کن بعد برو تو ... بعدا گفتن تو دل یکی رو شکوندی, اینطوری نمیشه بری .. به منم گفتن می تونی به ازای بخشیدنش بعضی از کارای نیکش رو بردارییا گناهاتو بدی به اون گفتم نه تو مرام ما نیست .... خلاصه داداش, مفتی بخشیدیمش اومد بهشت .از دیروزم کلی منتم رو می کشه ... ولی دیگه نمی تونم ..می فهمی که چی می گم ... نافرم حالمو گرفت.... بد شانسی رو می بینی ؟؟!! صد بار به مادرم ایناگفته بودم بابا وقتی من مردم دو تا CD داریوش دارم اونا رو هم بذارین کنارم ... نذاشتن که !!!!! واسه اینجور مواقع گفته بودم دیگه !!
_ بی خیال بابا , غروب بیا بریم بیرون , به من یه ماشین دادن آخر سرعته ... 
حالا مثل ماشینی که خودمون داشتیم که نیست ... ولی خوب بدم نیست (!!) 
_ بهت فقط یه ماشین دادن ؟؟!! بیا ببین به من یه خونه دادن , راه که میره هیچ ! پروازم میکنه (!!) یه کامپیوترم بهم دادن ! ... هر وقت مادرم اینا رو زمین , فاتحه ای , صلواتی , چیزی برام می فرستن , کانکت می شیم, یه webcam هم داریم خلاصه کلی حال می کنم دیگه ... _ نه خوب .. من که اصلا هر وقت دلم هوای زمین رو می کنه دستور می دم خانوادمو یه سر بیارن و ببرن , اینترنتی حال نمیده ... هفتهای 5-6 بار میان بهشت , میرن زمین .... (!!!!)
در انتها, بس که ایندو تا خالی می بندن , فرشته ها دست به دامن خدا میشن, که پروردگارا.. هر کدوم هزارسال عبادتمونو میدیم , ولی اینا رو از اینجا ببر .. حالا این دو تا الان توجهنم هستن , کم نمیارن که !! نمی خوان نشون بدن که چه عذابی دارن می کشن :
_ اونجا هوا چطوره ؟
_ عالی ... یه موقع هایی گرم میشه ... ولی همش دارن بادم می زنن ... اونجا چطوره ؟
_ اینجا که یه موقع هایی اونقدر هوا خوبه آدم هوس می کنه با یه زیر پیرهنی بره اسکی (!!!!!) امروز ناهار چی خوردین ؟
_ م م م ... امروز ناهار اینجا به همه قیر می دادن , اما من زنگ زدم برام پیتزا آوردن . اوضاع احوالت چطوره ؟
_ هیچی .. هر روز چند نفر میان ماساژم میدن ... نمی دونم چرا یه خورده سفت ماساژ میدن (!) آدم استخوناش می پکه

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : Sajjadkation

یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دخترا تیکه مینداخت . یه بار دخترا تصمیم میگیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون . قضیه به گوش استاد میرسه جلسه بعد یکم دیر میاد سر کلاس میگه از انقلاب داشتم میومدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن! دخترا پا میشن برن بیرون استاده میگه کجا میرید وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود!

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : Sajjadkation

دلیل اینکه آبادانی ها رو لاف زن میدونن این هست که آبادان یه سری
امکانات داشت که مردمش وقتی واسه بقیه جاهای ایران تعریف میکردن،
باور نمیکردنو فکر میکردن دارن دروغ میگن !

امکاناتی مثل :
1- اولین تراموا در ایران
2- اولین خطوط اتوبوس رانی درون شهری
3- اولین ایستگاه تلویزیون و رادیو
4- شبکه فاضلاب
5- اولین پیتزافروشی در خاورمیانه (پیتزا مونتکارلو ایتالیایی)
6- اولین تیم رسمی فوتبال
7- اولین فرودگاه بین المللی
8- اولین باشگاه اسب سواری ، بیلیارد،بولینگ و....
9- اولین شورای شهر
10- اولین اداره ی راهنمایی ورانندگی
11- اولین و تنها سینمای روباز و دومین سینمای سرپوشیده و....

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 20:2 :: نويسنده : Sajjadkation

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفند و گاو خبرداد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید،ازمرغ برایش سوپ درست کردند،گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاورابرای مراسم ترحیم کشتند وتمام این مدت موش درسوراخ دیوار می نگریست ومی گریست

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده : Sajjadkation

 

دخترای عزیزی که میگن پسرا همه مثل همن .... کسی مجبورتون نکرده بود همه رو امتحان کنین
 
دختره 4000 تا دوست تو صفحه فیس بوکش داره که 3990 تاش پسرن ...
( مدلهای مختلف : کچل ، کوتوله ، چاق ، لاغر ، یه وری … )
بعد تو پروفایلش نوشته:
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با خفت و خاری پی شبنم نمیگردم
.... فکر کنم فقط پی "شبنم" نمیگرده !!!
  
معلم: هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.
شاگرد نخاله کیفشو از پنجره میندازه بیرون...
-معلم با عصبانیت: کی اون کیفو انداخت بیرون؟
من بودم آقا..خداحافظ
 
یه وقتایی ام که تو دستشویی ام و یکی به شدت منتظره که بیام بیرون ، الکی طولش میدم .
آدم احساس قدرت میکنه ، انگار تو اون لحظه ، زندگی اونی که بیرونه توی دستاته !!!
 
میازار موری که دانه کش است "
.این شعر نشون میده که ما ایرانی ها از قدیم یه جورایی کرم داشتیم ...
 
خدا نگذره از کسانی که شیر حموم رو روی وضعیت دوش میبندن‌ و از حموم خارج میشن!

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:56 :: نويسنده : Sajjadkation

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

 

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

 

این، افسانه یا داستان نیست,

آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : Sajjadkation

 


برخی از حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین که اخیرا توسط مجله تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود

یک روز در هنگام تور سخنرانی ، راننده آلبرت انیشتین ، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست،
بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آنرا شنیده است.
برای اطمینان بیشتر ، در توقف بعدی در این سفر ، انیشتین و راننده جای خود را عوض کردند و
انشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.

پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص ، توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود.
راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد: "خب ، پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم راننده من،
(اشاره به انشتین) که در انتهای سالن وجود دارد ، می تواند پاسخ این سوال را بدهد."

============ ========= ========= ========= =========

همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند.
انشتین همواره میگفت: "چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.
" هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست
که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: "چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مر نمی شناسد."

============ ========= ========= ========= =========

از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یکبار اینگونه پاسخ
داده بود: " دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید ، و این عمل مانند یک ساعت به نظر می رسد،
حال با یک دختر خوشگل یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است.!"

============ ========= ========= ========= =========

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود
ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت.
انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.
راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند.
آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" . اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم.
من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟"
 راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.

============ ========= ========= ========= =========

یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.
وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.
سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.
سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.
بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید. همه 
ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید.
و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده
و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید،
مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم.
چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:36 :: نويسنده : Sajjadkation

گفتی بی خیالم باش

کدام خیال و کدام آرزو

من بی خیالم، بی خیال بی خیال

دیشب با اولین گریه ابر هم صدا شدم

امروز با خنده خورشید روحم گریست

ناله کردم و حسرت زندگی کردن را کشیدم

اما نه من هنوزم همانم، همان حس همیشگی

همان وجدان و همان احساس

خیال و آرزو رو چند سال پیش به یه دست فروش فروختم

به قیمت گذافی

حق با توئه من اونقدر پستم که هنوزم نگرانم و می ترسم

ترس من از تنهایی نیست

ترس من از سردرگمیست

خسته ام دلم یک خواب راحت می خواهد

بعد من با کی و کجا....

منو ببخش

برای شادی روحم الفاتحه

بعد دو سال حق بده که نگرانت باشم نه به عنوان عاشق بلکه به عنوان یه رهگذر.

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:35 :: نويسنده : Sajjadkation

باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،
خنده می‌زد "شیرین"
تیشه می‌زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس...
نه توان کرد ز بی‌دردی "شیرین" فریاد

کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .

رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بی‌نهایت زیباست...


آن که آموخت به ما درس محبت می‌خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی...
تب و تابی بودت هر نفسی...
به وصالی برسی یا نرسی.

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:34 :: نويسنده : Sajjadkation

بر روی کاغذ سفید با قلبی از محبت سرشار
خواستم واژه ای بنویسم که بماند در ذهنت یادگار

هرچه فکر کردم چه باید نوشت و این ورق راکرد سیاه
واژه ای به ذهنم خطور نکرد جز اینکه دوستت دارم بسیار

گرچه سخت است دوری ولی می دانم این را
که می کنمت هر روز یاد ، آن هم بطور کرار

دلم به دلت گره خورده که نمی توان کردش باز
گره اش را با مهربانی کردی کور ای سالار

دستان گرمت را همواره باید فشرد با احساس
چون دستـانت گرمــایی دارنـد فــرار

لبان سرخت را باید بوسید از دور
این کار را باید کرد هر روز تکرار

واژه ها در برابر خوبیهایت کم است
بگذار تمامش کنم همین جا با اصرار

فقط بگویم یک کلام ندای قلبم را

که دوستت دارم، دوستت دارم بسیار بسیار …

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:34 :: نويسنده : Sajjadkation

چرا دنیا پر از حادثه های وارونست...


عاشق کسی می شی که عاشقی نمی دونه...


من به دنبال تو و تو به دنبال یکی دیگه...


هیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمی گه...


من واسه چشمای نازنین تو یه دیوونم...


من دوستت دارم...


من دوستت دارم ولی علتش رو نمی دونم...


حالا که می خوای بری بذار نگاهت بکنم...


چون یه بار دیگه می خوام این دلو ساکت بکنم...


یه چیزی فقط بذار...


یه چیزی فقط بذار روز تولدت؟ هدیمو بیارمو بدم دست خودت...


آدما فکر می کنن عاشقا خیلی غم دارن...


کاش فقط این بود... اونا خیلی کسا رو کم دارن...


عاشق کسی می شن که عاشقاش فراوونه...


بین انتخاب عشقش؟عمریه که حیرونه...


اونی که دوست داری چرا تو رو دوست نداره؟؟؟


شاید هم دوست داره؟ولی به روت نمی یاره...

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق, :: 19:33 :: نويسنده : Sajjadkation

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه.اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
تنهایی،چشم براه بودن،غم،غصه،نا امیدی،شکنجه روحی،دلتنگی،صبوری،اشک بیصدا،
هق هق شبونه،افسردگی،پشیمونی،بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد...
و قبل از همه ی اینها متنفرم از انتظار ...

از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:31 :: نويسنده : Sajjadkation

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…
 

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:31 :: نويسنده : Sajjadkation

  دوباره شعر می گویم و می دانم نمی دانی
    و شاید هم زبانم لال شعرم را نمی خوانی
    دوباره شعر می گویم پس از یک بغض درد آلو د
    پس از یک عصر یخبندان خودت که خوب می دانی
    هوا بارانی و مرموز و لب هایم ترک خورده
    دو چشمم خسته و خشکند چرا هرگز نمی باری؟
    صدای پای یک عابر و کوچه خلوت است اما
    تو را هرگز نمی بینم و شاید هم نمی آیی...
    صدایم کن...... از اینجا سخت بیزارم
    چر ا سوهان عشقت را به روح من نمی سایی ؟
    خدایم ر ا قسم دادم به چشم ابری ام شاید
    به خوابت آیم آن لحظه که تو آشفته می خوابی
    در این تنهایی ام بی تو برایت اشک می ریزم
    و تو چشم مرا هرگز به یاد خود نمی آری..
    غزل می گویم اما حیف که می ماند در این دفتر
    غم رسوایی از عشقی که می دانم نمی دانی
    غزل هایی که رازم را همیشه فاش می سازند
    غزل هایی که می گویم و تو هر گز نمی خوانی

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق, :: 19:30 :: نويسنده : Sajjadkation

خیالی نیست

اگر من با خیال تو زنده ام

و تو بی خیال من !!!

خیالی نیست

اگر من ثانیه به ثانیه از تو می نویسم

و تو نمی خوانی!!!

خیالی نیست

اگر من با مرور خاطراتت آتش می گیرم

و بی توجهی تو ، هیزم بر آتشم می ریزد!!!

خیالی نیست

اگر من بی تو شاعر شده ام

و تو تنها بهانه ی شعرها یم!!!

خیالی نیست

اگر عین خیالت نیست،یادت نیست که نیستم....!!! ...

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:28 :: نويسنده : Sajjadkation

وقتی کسی رو دوست داری. حاضری جون فداش کنی

حاضری دنیا رو بدی فقط یک بار نگاهش کنی.


به خاطرش داد بزنی.به خاطرش دروغ بگی

رو همه چیز خط بکشی حتی رو برگ زندگی.


وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه

فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه.


قید تموم دنیا رو به خاطر اون میزنی

خیلی چیزا رو می شکنی تا دل اون رو نشکنی.


حاضری که بگزری از دوستای امروز و قدیم

اما صداشو بشنوی شب از میون دو تا سیم.


حاضری قلب تو باشه پیش اون گرو

فقط خدا نکرده اون یک وقت بهت نگه برو.


حاضری هر چی دوست نداشت به خاطرش رها کنی

حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی.


حاضری هر جا که بری به خاطرش گریه کنی

بگی که مهتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی.


وقتی کسی تو قلبته یک چیز قیمتی داری

دیگه به چشمت نمیاد اگر که ثروتی داری .


حاضری هر چی بشنوی حتی اگر سرزنشه

به خاطر اون کسی که خیلی برات با ارزشه.


حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش کنی

پشت سرت هر چی میگن چیزی نگی گوش کنی.


حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس

وقتی کسی رو دوست داری معنی نمیده دیگه ترس

 
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق,شعر, :: 19:25 :: نويسنده : Sajjadkation

آموخته ام که خدا عشق است وعشق تنها خداست
آموخته ام که وقتی نا امید می شوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می کشد که دوباره به رحمت او امیدوار شوم
آموخته ام اگر تا کنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را در نظر گرفته
آموخته ام که زندگی دشوار است ولی من از او سختترم