|
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:25 :: نويسنده : Sajjadkation
اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 19:25 :: نويسنده : Sajjadkation
یکی بود یکی نبود
روزی می آید یکی هست و یکی نیست...
وقتی بچه بودم و از بازی روزگار بی خبر
پیش خود می گفتم چرا اول قصه ها یکی بود یکی نبود هست
اما حالا بعد از گذشت سالها دریافتم که باید آخر قصه گفت
یکی بود یکی نبود....
اول قصه همه راستگو،
اما آخر قصه دروغ ها بیداد می کند
آخر قصه تنهایی هست
آن زمان کسی هست و من نیستم
کسی جای من نشسته و من تنها هستم.
کاش یادم در دلش می ماند
هیچ چیز بی ارزش تر از صداقت نیست
تمام رنج هایم حاصل صداقتم بود
و سر انجام آن روز خواهد آمد
آن روز که من نیستم و تو با دیگری هستی
من هستم و هیچ کس جای تو نیست
همانند دیروز تنها می شوم
کاش این قصه هیچ گاه آغاز نمی شد
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق, :: 19:24 :: نويسنده : Sajjadkation
برایت یک بغل گندم،دلی خوشنود از مردم
سادگی مرا ببخش که خویش را تو خوانده ام برای برگشتن تو به انتظار مانده ام به من نخند و گریه کن چرا که جز نیاز تو هرچه نیاز بود و هست را از در خانه رانده ام اگر به کوتاهی خواب خواب مرا سایه شدی به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام گلوی فریاد مرا سکوت دعوت تو بود ولی من این سکوت را به قصه ها رسانده ام گناه از تو بود و من نیازمند بخششت چرا که من در از ابتدا تو را ز خود نرانده ام.ر
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق , :: 17:27 :: نويسنده : Sajjadkation
باز من دیوانه مستم؛ باز می لرزد دلم دستم؛ باز گویی در هوای دیگری هستم... های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ؛ های نپریش صفای زلفم را دست؛ آبرویم را نریزی دل! لحظه ی دیدار نزدیک است...
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 17:20 :: نويسنده : Sajjadkation
امروز بعد از مدتها داستان خسرو وشیرین نظامی رو خوندم.چقدر برام تازگی داشت باورم نمیشد که اینقدر از عشق دور شده باشم که عشق خسرو وشیرین که برای هزاران سال قبل وخودم تا به حال ١٠ بار خوندم وصدها بار شنیدم این همه برایم تازگی داشته باشه امشب صدای شیرین از بیستون نیامد شاید به خواب فرهاد شیرین رفته باشد
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : Sajjadkation
دوباره دلم هوای بارون کرده اما.............. بازم بارون نمیاد ... امروز هوا یه جوری شده معلوم نیست گرفتست.حالش خراب. هیچی معلوم نیست.مثل دل من و مژده خدایا اون بارون پاییزیتو ببار.دیگه آسمون بسشه از نگهداری این همه بارون. حالا نوبت ماست خدایا ببار بارون
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 17:17 :: نويسنده : Sajjadkation
بابایی سلام بابایی دیشب خیلی بد بود. پای مامانی شکست.دل ما هم شکست.آجی کوچیکه انقدر گریه کرد که منو آجی بزرگه هم به گریه افتادیم بابایی جونم،مامانی دیشب خیلی گریه کرد انگار کوه غصه رو دلش بود.بابایی میدونی دیشب از بی کسی گریه کردم.از اینکه نبودی تا پشت و پناهمون باشی. خلاصه اینکه دیشب مثل شبهای قبل حس بی کسی به سراغمون اومد بابایی دلم گرفته.دعاااااااااااااااااااااااااااااااا کن بابایی دلم برات تنگ شده امشب بیا تو خوابم . باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:عشق, :: 17:15 :: نويسنده : Sajjadkation
برای اولین بار معنای شکستن رو فهمیدم آره قلبم شکسته.دارم دیوونه میشم .اونی که دوستش داشتمو اونی که باهاش عهد بسته بودم یه عمر باهاش زندگی کنم.دیگه دوستم نداره. دیگه براش مهم نیستم. آخ که دارم دیوونه میشم.آخ که این دلم داره میترکه.آخ که یه بغض بزرگ تو گلوم اما نمیتونم جلو دیگرون گریه کنم.وای ی ی ی ی ی کاش بمیرم.به کی دردم رو بگم. باورم نمیشه . به کی بگم یکی دیگه رو پیدا کرده.یکی دیگه میخواد بشه عزیزش.عزیز................. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا عزیزش نبودم خدا کنه بمیرم.بخدا دیگه تحمل ندارم.مکه من مجبورش کردم که به من عهد ببنده.خداجون خودت یه کاری کن.وای اگر بابام بود چه خوب بود.اصلا دلم نمیخواد ناراحتی مامانمو ببینم.اگر به مامانم بگم دق میکنه برام دعا کنید فقط بمیرم.بمیرم.بمیرم "چه دنیای عجیبی ، این که دلم تو رو میخواد دل تو با کس دیگست ، دوست نداره منو زیاد یکی تو زندگیتو ، بودن من اضافی گاهی میپرسی حالمو ، هم این که باشم کافی"
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 17:14 :: نويسنده : Sajjadkation
جه روزای بدی هست این روزها من که از زندگی چیزی نمیخواستم. فقط میخواستم پشت و پناهم باشه.فقط برام تکیه گاه باشه .اما اینم ازم دریغ کرد. نمیدونم حتما چیز زیادی خواستم.نمیدونم.پشت یه دیوار بلند موندم.هر کاری میکنم از اونجا برم نمیشه .تنها راهش این که دیوار رو خراب کنم و ازش رد بشم.تو این راه دستام زخمی میشه .گرد وغبار رو دل و جونم میشینه.اما هنوز نمیتونم .یه کسی باید کمکم کنه. دلگرمیم بده.اما............. چه کنم نمیتونم .هنوز تنها.هنوز بهش نگفتم که میدونم دیگه نمیخوای باهات باشم.بهتر از من پیدا کردی.جرئت گفتنشو ندارم.دیگه هیچکس دوستم نداره.چقدر بد که بدونی کسی دیگه دوستت نیست .دوستای زیادی دارم ولسی میدونم یه روز هم اونا میرن دنبال زندگیشون.منو برا همیشه فراموش میکنن.شاید حتی بین خاطراتشونم نمونم. ای وای چه روزای بدی ...........
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : Sajjadkation
یه روز دو نفر توی یه پادگان توی تهران باهم دوست میشن اسم یکی شون که تهرانیم بود علی بود و اسم اون یکی که ابادانی بود ممد بود اونا اونقدر همدیگرو دوس داشتن که نمیتونستن یه روز از هم جداباشن ولی بالاخره دوره ی سربازیشون تموم شد و اونا باید از هم جدا میشدن موقع جدا شدن علی به ممد گفت هر وقت خاصی خوش بگذرونی بیا تهران خودم در خدمتتم ممد به علی گفت من عین تو پولدار نیستم ولی اگه خاصی زن بگیری بیا ابادان من برات یه زن خوب پیدا میکنم ممد اینو گفتو سوار اتوبوس ابادان شد و رفت بعد از یک سال تهرانیه بخاطر زن گرفتن میره ابادان پیش ممد ، ممد هر دختری رو که میشناخت به علی معرفی کرد و ولی علی هیچ کدومو پسند نکرد و تصمیم گرفت برگرده تهران وقتی داشت با ممد خداحافظی میکرد چشمش به یه دختر تو همسایگی ممدینا افتاد و به ممد گفت من اینو میخوام ممد گفت باشه دست اون دختررو تو دست علی گذاشت و اونا رو راهی تهران کرد علی بعد از ازدواجش فهمید که این دختره نامزد ممد بوده د ممد بخاطر دوستیش با علی از عشقش گذشته بعد از یک سال ممد که گوشه گیر و ناراحت بود به خاست مادرش برای کار پیش علی به تهران رفت اون رفت درخونه ی علی زنگ زد علی گوشی رو برداشت گفت کیه ممد گفت علی منم علی گفت تور نمیشناسم ممد گفت منم ممد ابادانی علی بازهم گفت من تو رو نمیشناسم ممد که 10 هزار تومن تو چجیبش پول داشت تصمیم گرفت برگرده ابادان 20قدم بیشتر بر نداشته بود که 3نفر جلوش گرفتن ممد فهمید که اینا دزدن گفت بییاین این10هزارتومنم بره شما ولی کتکم نزنین دزدا دلشون به حال ممد سوخت و 150 هزار تومن به اون دادن ممد پول گرفت و رفت یه دست کت شلوار خرید میخواست سواراتوبوس بشه و بره ابادان و به مامانش بگه که علی به من کار داد ولی من قبول نکردم که یه دفعه یه زنه که تو ماشین بود برا ممد بوق زد و گفت بیا سوار شو ممد گفت خانوم من بچه شهرستانم ولم کن ولی زنه گفت که از تیپت خوشم اومده بیا سوار شو ممد سوار ماشین شدبعد از اینکه با اون خانومه اشنا شد باهاش به شرکتش رفتن زنه به ممد یه کار خوب داد و بعد از چند ماه دخترشم بهش داد ممد خوش بخت شده بود یه روز زنه ممد بهش گفت میای بریم یه مهمونی شرابخوری ممد قبول کرد و باهم به اون مجلس رفتن ممد نامزد قبلیش با علی و اونجا دید و گفت ساقی اول من گفتن باشه ، ممد شروع کردو گفت: به سلامتی دوستی که بهترین دوستشو نمیشناسه همه پیک اولو خوردن پیک دوم به سلامتی اون سه تا دزدی که به من پول دادن و منو به اینجا رسوندن همه خوردن ممد گفت پیک سوم به سلامتی این خانوم که هم به من کار داد و هم دخترشو زنم کرد همه رفتن بالا علی دید که ممد بهش تنه میزنه گفت ساغی دوم من گفت به سلامتی اون دوستی که دوستشو فراموش نکرده پیک دوم به سلامتی اون سه تا دزدی رو که خودم فرستاده بودمشون همه خوردن و علی گفت : ممد میخواستم بعد از ازدواج بفهمی ولی میگم به سلامتی اون زن که مادرمه و اون دختر که خواهرمه .
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 16:47 :: نويسنده : Sajjadkation
1- چه جوری میتونیم با1 مستطیل بکشیم؟با 2تا خط چی؟با3 تا خط چی؟ ایا این کار واقعا امکان پذیره؟؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه 21 خرداد 1387برچسب:محسن یگانه, :: 11:2 :: نويسنده : Sajjadkation
|