|
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد: بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق. در زمانی که چو کبک ،
خنده میزد "شیرین" تیشه میزد "فرهاد"! نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس... نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است! عشق در جان کسی ریختن است! کار فرهاد برآوردن میل دل دوست خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن خواه با کوه در آویختن است . رمز شیرینی این قصه کجاست؟ که نه تنها شیرین، بینهایت زیباست...
نظرات شما عزیزان:
|